این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنة تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانة لالائیست
در پای گاهوارة خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایة من سرگردان
از سایة تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما، نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشت های نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده، من بودم
گفتم: که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که «زن» بودم
چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب درهم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمان ها را
بینی شگفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ ریاکاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانة شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهرپاک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارة توفانست
پروازگاه شعلة خشم من
دردا, فضای تیرة زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشت های نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو, طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانة دردآلود
جوئی مرا درون سخن هایم
گوئی بخود که مادر من او بود
افرین.موفق باشی.اگه موافقی بهم لینک بدیم.
خیلی قشنگه
وبلاگت جالبه
من که لذت بردم
وقت کردی یه سری هم به وبلاگ من بزن
ضمنا میخوام نظرتم بدونم
منتظرم
سلام دوست عزیز..امید وارم که حال شما خوب باشه..بلاگ جالب و زیبایی داری....بهت تبریک میگم بخاطر این قلم زیبا و بیان شیوا....اگر ما رو قابل دونستی پیش ما بیا درسته کلبه خرابه ای بیش نیست اما یک جایی هم برای شما پیدا میشه...تا درود دیگر بدرود...گمنام مرد