با احترام به روح او :
زن که رفت ، تکه ایی از قلب مرد را با خودش کند و برد …
دوست داشت امشب این طوری شروع کند ، چرایش را نمی دانست و این که با این شروع چه پایانی می خواهد برای داستانش بیافریند معلوم نبود . فقط یک میلی به کندن یا کنده شدن داشت . منتظر طوفانی بود که هر گز نمی آمد .
بیرون شب بود . باران می بارید . به یاد آورد که خیلی سال پیش خوانده بود :
آن مرد آمد . آن مرد در باران آمد .
از آن سالها تا به حال بارانهای زیادی باریده بود ، اما …
پسرک از خواب پرید . وقتی ایستاد زن دید که به سختی قدش به لبه ی نرده های تخت می رسد .
ـ مامان من خواب دیدم بابایی اومده و تو ناراحتی !
زن لباسها را که داشت تا می کرد کناری گذاشت و پسر را از تخت بیرون آورد و در آغوش گرفت . از میان موهای آشفته ی پسرک می شد کودکی دیگر را دید که آرام خوابیده ، بی آن که خواب پدرش را ببیند . این یکی مگر از پدر چه می دانست ، جز مردی که گاهی به خانه شان می آمد . مردی که خیلی دیر دیر می آمد و زود زود می رفت . مردی که ، با آن که کمتر از مرد همسایه می شد دیدش ، اصلا غریبه نبود و یک بویی می داد که آشنا بود ، که کودک را چهار دست و پا تا پشت در حمام می کشاند تا مرد زیر دوش تمام تیره گیها و سیاهیهای روزش را بشوید و بیاید او را بغل کند و از روی زمین بر دارد و ببرد تا اوج آسمان . آخر اوج برای کودک چند ماه چه می توانست باشد جز نقطه ی تقاطع دیوار با سقف خانه شان ؟
بیرون هنوز شب بود . هنوز باران می بارید .
زن توت فرنگی ها را شست . زرد آلو های سفت و جاندار را در ظرفی در دار توی یخچال گذاشت . باید خیلی دم دست نمی بود ، اگرنه پسرک در عرض چند دقیقه ترتیبش را می داد . برای او مهم نبود پدرش در آن بیابان که کار می کند جز هندوانه میوه ی دیگری نیست بخورد .
حالا همه چیز مهیا بود .
امشب می آمد . امشب آن مرد می آمد .
ـ مامان من خواب دیدم بابایی اومده ، هوا خیلی سرده ، همه جا هم تاریکه …
زن نگاهی به ساعت انداخت . شاید هنوز راه نیوفتاده باشد .
ـ الو … آقای مهندس هستن … جلسه ؟ … شما اطلاع ندارین امروز میان تهران یا نه ؟
هنوز شب بود و باران …
صدای ترمز ماشین در نیمه شب خیلی غریب نبود ، این یعنی مرد آمده بود . زن از روی تخت پرید و از پشت شیشه کوچه را پایید . ماشینی کنار در خانه پارک کرد و چراغهایش خاموش شد . خودش بود . حالا مرد کلید می انداخت و در کوچه را باز می کرد . بعد سعی می کرد در را آهسته ببندد اما مثل همیشه موفق نمی شد و در صدای مهیبی می کرد که بی شک نیمی از همسایه ها را از خواب پرانده بود . بعد آهسته وارد راهرو می شد . حالا دیگر زن دم در اتاق منتظر بود . سلامی و … کیفش را می گرفت و می رفت شام را آماده می کرد .
صدای زنگ در افکار زن را به هم ریخت : این موقعه ی شب زنگ می زند . حتما باز دسته کلیدش را گم کرده .
زن در راهرو منتظر بود تا مرد بیاید . اما صدای قدمها مثل همیشه نبود . از پیچ پاگرد چهره ی به هم ریخته ی خواهر مرد نمایان شد !
شب بود . باران می بارید .
زن از پشت پنجره به حیاط خیره شد . مردان سیاه پوش صلوات می فرستادند و دیگهای بزرگ غذا را هم می زدند . بچه ها آن طرفتر عمو زنجیر باف بازی می کردند :
بابا اومده …
و می توانست از بین همه ی صداها صدای پسرش را تشخیص دهد که فریاد میزد :
چی چی آورده ؟ …
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو می سپارم
زن خم شد فندکش را به سختی از میان انبوه کتابها و کاغذ های سفید و باطله پیدا کرد و سیگاری گیراند …
با تشکر از نویسنده عزیز
منم از نوشته های صنم خوشم میاد
جالب بود ولی تاحدودی تخمی