بر قله ایستادم آغوش باز کردم جان را به باد صبح تن را به آفتاب سپردم
روح یگانگی با مهر ، با سپهر با سنگ ، با نسیم با آب، با گیاه در تار و پود من جریان یافت موجی لطیف، بافته از جوهر جهان تا عمق هفت پرده ی تن را زهم شکافت من" را ز من ربود" .ما" ماند" راه یافته در جاودانگی
آهسته گام از شب زمین آمد و بر زمین جای پای عشق دمید دمی بر آسمان عطش ایستاد دمی به خواهش باران رقصید زمان میان پناه و گریز گم بود فضای ساقه تناور شد و راز روشن هستی در اوند ها لمید و باد پیچکان باغ را به سفره های پویایی خواند و سقف تماشا عریان شد در انتهای سبز راه صدای ترکش تنهایی جوانه را شکفت ستاره ها رویید و شب شکوفه شد آهسته گام از شب زمین آمد و امتداد گیاهی تنش .نشانی نور را پرسید