.بالارو ، بالارو. بند نگه بشکن، و هم سیه بشکن
.آمده ام ، آمده ام، بوی دگر می شنوم، باد دگر می گذرد
.روی سرم بید دگر، خورشید دگر
،شهر تونی ، شهر تونی
.می شنوی زنگ زمان : قطره چکید. از پی تو ، سایه دوید
.شهر تو در کوی فراترها ، دره دیگرها
. آمده ام، آمده ام، می لغزد صخره سخت، می شنوم آواز درخت
، شهر تونی ، شهر تونی
خسته چرا بال عقاب؟ و زمین تشنه خواب؟
و چرا روییدن، روییدن، رمزی را بوییدن؟
.شهر تو رنگش دیگر. خاکش ، سنگش دیگر
. آمده ام ، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر
.و خدایان هر افسانه که هست. و نه چشمی نگران، و نه نامی ز پرست
، شهر تونی ، شهر تونی
.در کف ها کاسه زیبایی، بر لبها تلخی دانایی
.شهر تو در جای دگر ، ره می بر با پای دگر
. آمده ام، آمده ام ، پنجره ها می شکفند
.کوچه فرو رفته به بی سویی، بی هایی، بی هویی
، شهر تونی ، شهر تونی
.در وزش خاموشی ، سیماها در دود فراموشی
.شهر ترا نام دگر، خسته نه ای ، گام دگر
. آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم
.خانه ز خود وارسته ، جام دویی بشکسته. سایه "یک" روی زمین، روی زمان.
. شهر تونی این و نه آن
.شهر تو گم نشود ، پیدا نشود

فصلِ دیگر

،بی‌آن که دیده بیند
در باغ

احساس‌می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرایِ باد

یاءسِ موقرانه‌یِ برگی که
بی‌شتاب

.برخاک می‌نشیند

بر شیشه‌هایِ پنجره
آشوبِ شبنم است

.ره بر نگاه نیست
.تا با درون درآیی و در خویش بنگری

با آفتاب و آتش
دیگر

،گرمی و نور نیست

تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
،رویایِ اخگری

،این فصل دیگری‌ست
که سرمای‌اش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
،پیچیده می‌کند
یادش به‌خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
!در دیده می‌کند
هم برقرارِ منقلِ ارزیزِ آفتاب
خاموش نیست کوره
:چو دی‌سال
خاموش
خود
!من‌ام

:مطلب از این قرار است

چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال

در سینه
!در تن‌ام