.میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد
.درخت ، نقشی در ابدیت ریخت
.انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
.لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
این تو بودی که هر وزشی ، هدیه ای نا شناس به دامنت
می ریخت ؟
. و اینک هر هدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
. واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند
. گفتی نهال از طوفان می هراسد
!و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان
.که تهاجم بر باد رفت
.سیاه ترین ماران می رقصند
! و برهنه شوید، زیباترین پیکرها
.که گزیدن نوازش شد
