سرگذشت


.می خروشد دریا
.هیچکس نیست به ساحل دریا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.

مانده بر ساحل
،قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی نا روشن
.برده در تلخی ادراک فرو
هیچکس نیست که آید از راه
.و به آب افکندش
و دیر وقت که هر کوهه آب
،حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
.قصه یک شب طوفانی را

رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
.آنچه پیوندی داشت
با خیالی در خواب

صبح آن شب ، که به دریا موجی
،تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
.بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
از شب طوفانی
.داستانی نه دراز

بدون  شرح

مرثیه

:گفتند
«ــ نمی‌خواهیم
نمی‌خواهیم
!که بمیریم»
:گفتند
«ــ !دشمن‌اید
!دشمن‌اید
!خلقان را دشمن‌اید»

چه ساده
چه به‌ساده‌گی گفتند و
ایشان را

چه ساده
چه به‌ساده‌گی
!کشتند

و مرگِ ایشان
چندان موهِن بود و ارزان بود
که تلاشِ از پیِ زیستن

به رنج‌بارتر گونه‌یی
:ابلهانه نمود

سفری دشخوار و تلخ
از دهلیزهایِ خم اندر خم و
پیچ اندر پیچ

!از پیِ هیچ

[]

نخواستند
که بمیرند

یا از آن پیش‌تر که مرده باشند

بارِ خِفّتی
بر دوش
.برده باشند

لاجرم گفتند:

«ــ نمی‌خواهیم
نمی‌خواهیم
که بمیریم!»

و این خود
وِردگونه‌یی بود
پنداری

که اسبانی
ناگاهان به‌تک

از گردنه‌هایِ گردناکِ صعب
با جلگه فرودآمدند

و بر گُرده‌یِ ایشان
مردانی
با تیغ‌ها
.برآهیخته

و ایشان را
تا در خود بازنگریستند

جز باد
هیچ
به کف اندر
.نبود

جز باد و به‌جز خونِ خویشتن،

چرا که نمی‌خواستند
نمی‌خواستند
نمی‌خواستند
.که بمیرند

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گمبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند