دیدی دلا که یار نیامد

دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وآن صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه و خوان را
وآن ضیف نامدار نیامد
دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد
آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
وآن کرده ها به کار نیامد
سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان! بهار نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد
سودت حصار ، و پیک نجاتی
سوی تو و آن حصار نیامد
زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر زهربار نیامد
یکی از آن قوافل پربا ـ
ـ ران گهر نثار نیامد
ای نادر نوادر ایام
که ت فر و بخت ، یار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد
افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد
و آن رنج بی حساب تو ، درداک
چون هیچ در شمار نیامد
وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری بجز فرار نیامد
من دانم و دلت ، که غمان چند
آمد ،‌ ور آشکار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد