وطن جان

ظاهراً  همه با آقای خرسندی کلی حال کردن


وطن جان دوست میدارم خزانت را بهارت را
گلت را سبزه ات را شوره زارت را و خارت را
وطن جان دوست میدارم هوایت را صفایت را
همه ذرات خاکت را همه گرد و غبارت را
وطن جان دوست میدارم شمالت را جنوبت را
کویر و کوه و دشت و جنگل و دریا کنارت را
وطن جان دوست میدارم ترا از مشرق و مغرب
درخت و چشمه سار و کوچه باغ و جویبارت را
وطن جان این چنین سرخورده و افسرده و غمگین
نبینم مردمان دردمند و بردبارت را
وطن جان ای نهال آرزوهای وطن خواهان
نبینم این چنین خشکیده برگت را و بارت را
وطن جان این چنین حاکم بر احوال شب و روزت
نبینم تازه وارد دشمنان کهنه کارت را
وطن جان آرزودارم در اوج قله هستی
ببینم اهتزاز پرچم پر افتخارت را
وطن هر جا که هستم یاد تو همراه من بادا
نگیرد روزگار از من گرامی یادگارت را
وطن دور از تو در غربت سیه شد روزگار من
سیه چون روزگار خود نبینم روزگارت را

چه کسی کشت مرا ؟

 

 

همه با آینه گفتم ، آری

همه با آینه گفتم ، که خموشانه مرا می پایید ،

گفتم ای آینه با من تو بگو

چه کسی بال خیالم را چید ؟

چه کسی صندوق جادویی اندیشه من غارت کرد؟

چه کسی خرمن رویایی گل های مرا داد به باد؟

سر انگشت بر آیینه نهادم پرسان :

چه کس آخر چه کسی کشت مرا

که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست

نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟!

 

آینه

اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب

بی صدا بر دلم انگشت نهاد.

بگذر از نی

بگذر از نی ، من حکایت میکنم
وز جدایی ها شکایت میکنم
ناله های نی ، از آن نی زن است
ناله های من ، همه مال من است
شرحه شرحه سینه میخواهی اگر
من خودم دارم ، مرو جای دگر
این منم که رشته هایم پنبه شد
جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد
چند ساعت ، ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر با نیمه شب
یک شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردایش زبانم شد عوض
آن سلام نازنینم شد «هلو»
وآنچه گندم کاشتم ، رویید جو
پای تا سر شد وجودم «فوت» و«هد»
آب من«واتر» شد و نانم«برد»
وای من! حتی پنیرم «چیز» شد
است و هستم ، ناگهانی «ایز» شد
من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی
من که بودم آنهمه حاضر جواب
من که بودم نکته ها را فوت آب
من که با شیرین زبانیهای خویش
کار خود در هر کجا بردم به پیش
آخر عمری ، چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم ، لال لال
کم کمک ،‌ گاهی «هلو» ، گاهی «پیلیز»
نطق کردم! خرده خرده ، ریز ریز
در گرامر همچنان سردرگمم
مثل شاگرد کلاس دومم
گاه «گود مورنینگ» من جای سلام
از سحر تا نیمه شب دارد دوام
با در و همسایه هنگام سخن
لرزه می افتد به سر تا پای من
می کنم با یک دو تن اهل محل
گاهگاهی یک «هلو» رد و بدل
گر هوا خوبست یا این که بد است
گفتگو درباره اش صد در صد است
جز هوا ، هر گفتگویی نابجاست
این جماعت ، حرفشان روی هواست
بگذر از نی ، من حکایت می کنم
وز جدایی ها شکایت می کنم
نی کجا این نکته ها آموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
نی کجا از فتنه های شرق و غرب
داغ بر دل دارد و تیشه به فرق
بشنو از من ، بهترین راوی منم
راست خواهی ، هم نی و هم نی زنم
سوختند آنها نیستان مرا
زیر و رو کردند ایران مرا
کاش میماندم در آن محنت سرا
تا بسوزانند در آتش مرا
تا بسوزانندم و خاکسترم
در هم آمیزد به خاک کشورم
دیدی آخر هر چه رشتم پنبه شد
جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد

هادی خرسندی