بشنو این نکته که خود را زغم آزاد کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخر الامر گل کوزگران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آدمیانی که بهشتت هوسست
عیش با آدمی چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
گر اسباب بزرگی همه آماده کنی

بیا ای دوست

لحظه هاست که آدمی را هیچ و پوچ می کند
لحظه هاست که انسان را خسته و فرسوده از زندگانی می کند
لحظه هاست که عمر انسان را به پایان می رساند
و لحظه هاست که انسان را فریب  می دهند
بیاید از پس لحظه ها بگریزیم
به امید لحظه بعدی زندگی نکنیم
اینگونه بیاندیشیم که انگار لحظه بعدی پس راه ما نیست
 . . . و از همین لحظه لذت ببریم نه لحظه بعدی

با تو ام هم میهن

با  تو ام هم میهن
با  تو ام هم میهن پاک
که سر هر وجب از خاک میهن خون دادی
رخت اسکندر و چنگیز به بیرون دادی
با  تو ام هم میهن
که نیای تو کیومرث و فریدون بودند
که جهانبینی فرهنگ تو را به جهان توسعه می فرمودند
با تو ، آزاده تاریخ بشر ، گنج دار همه فردوسی ها
که چنان رستم دستانی داشت
با  تو ام هم میهن
سر ولی ها را زچه یکباره فراموش تو شد
به کجا رفت آرش
به کجا خون سیاووش
تو شد
پدران تو چنین مردانند
تو نه  ابن و نه ابوی دگری
پدران تو همه زائیده ایرانند
مگذار
مگذار از کفت ایران تو بستانند
هم وطن
بی وطن خواهی مانند
اگر از این بیش تو بازیچه بیگانه شوی

با  تو ام هم میهن
با  تو ام هم میهن پاک