هرزه پو

ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها

من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی اینترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل

من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

احساس

بسترم

صدف خالی یک تنهایی است

و تو چون مروارید

 . . . گردن آویز کسان دیگری

دلم می خواست
زیبا ترین شعر جهان را
 می سرودم
سرودی با شوکتی بی همانند
شعری که
 هیچ کس را توان باز گفتنش نباشد
دلم می خواست
 از تو می گفتم
از تو که
شاهبانوی جوانسالی های من بودی
دلم می خواست تنها تو را می سرودم
تنها تورا
ای آرزوی محال