سیاه و سپید


شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آٍتان سحر ایستاده بود گمان
سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
هزار سال ز من دور شد ستاره صبح
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید
دریغ جان فرو رفتگان این دریا
که رفت در سر سودای صید مروارید
نبود در صدفی آن گهر که می جستیم
صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید
ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
سیاه دستی آن ساقی مناطق بین
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید
سزاست گر برود رود خون ز سینه دوست
که برق دشنه دشمن ندید و دست پلید
چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند
که جان ماست گروگان آن نوا و نوید
بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است
به جادویی نتوان کشت آتش جاوید
روان سایه که آیینه دار خورشید است
ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید

          ه.ا.سایه
نظرات 2 + ارسال نظر
mehman nakhandeh جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 06:41 ق.ظ http://kiam-man.blogsky.com

" ... وگر آن ناخوانده مهمانی که ما را می‌برد با خویش. "

ki az tarafe man gholi dadeh????????? koja bebareh?????

:)

mehman nakhandeh

مائده جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 02:34 ب.ظ

آن که میگوید دوسثث می دارم
خنیانگر غمگینی سث
که آوازش را از دسث داده اسث
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاگلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گوید دوسثث می دارم
دل اندوهگین شبی سث
که مهثابش را می جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفثاب خندان در خرام ثوسث
هزار سثاره گریان
در ثمنای من
عشق را ای
ای کاش زبان سخن بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد