.ازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکست
.در خانه،زیر پنجره گل داد یاس پیر
!دست از گمان بدار
!با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبودن شدن، خاصه در بهار
:نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
! نازلی! سخن بگو
مرغ سکوت ،جوجه مرگی فیجع را
درآشیان به بیضه نشسته ست
:نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی برآمدن و در خون نشست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یکدم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
داد و
!مژده داد: زمستان شکست
.و رفت
شاملو