راز

اشک رازی ست

لبخند زاری ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

چو من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با طوفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

نظرات 3 + ارسال نظر
هدی جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:45 ق.ظ http://kaghazesefid.blogsky.com

جالب بود

نوشین جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 10:41 ب.ظ http://www.lost-note.persianblog.com

بنام اهورا مزدا
چرا وقتی که ادم تنها میشه
غم و قصه اش قد یه دنیا میشه؟

بدرود

نگار شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:29 ب.ظ

علی عالی بود
خیلی خوشم اومد
بازم از این شعر ها بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد