صبح خیال داد ز کف آفتاب را رویا شکست شیشه شیرین خواب را با چشمه زلال بگو رفت آنکه داشت قدر صدای زمزمه پای آب را از او بهشت هشت کتابست یادگار گل رفت و ما زکف ندهیم این گلاب را سهراب سایه بود ولی در بهار عشق می کاشت پشت پنجره ها آفتاب را سهراب نور بود ولی در تمام عمر از چهره بر نداشت حریر حجاب را در خلوت سکوت به خورشید راه یافت افراشت بر فراز سحر شعر ناب را با رنگ گونه، گل را شکوه داد بر لوح جان سپرد گل انتخاب را گاهی به روی صفحه آب روان جوی تصویر می نمود گذشت شباب را گاهی بگوش کوچک گلبرک می سپرد نجوای دلخراش شب اضطراب را
گاهی وفا را وجب می نمود ولی
در دل می شمرد اهل کتاب را
سلام....خوبی...چه عجب.....می دونم من خیلی بی معرفتم....از بس وبلاگم شکلک دراورد!!!
زیبا بود و منو .........