می خواهم آب شوم ...

می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس میکنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود

نغمة درد

و اینهمه زمن جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم بسینه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش ازین دیار
سایة توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش بجای تو
شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو . . . در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم . . . دریغ و درد
رشتة وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه . . . مگر بخواب ها به بینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم وز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند . . . بلکه ره برم بشوق.
در سراچة غم نهان تو

شعلة رمیده

می بندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلة نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهائی
ای رهروان خسته چه می جوئید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعلة رمیدة خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچة شکفتة مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زدة چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسة خاموشش
با ناله های شوق بیامیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینة زیبائی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او, دمساز