در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را با طل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای توام
من نخل سر کش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
محمد حسن رهی معیری
سلام دوست عزیز زیبا بود .... وقت کردی یه سر هم به من بزن ضرر نمیکنی ...... نظر هم یادت نره موفق باشی و بای
سلام عزیزم یه بحران زود بیا پیشم ممنون میشم