باران

من اگر باران را

به پریشانی چشمان تو مهمان کردم

بر دلم حسرت لبخند تو ماند

قصد من شادی بود

قصه ام قصه آبادی بود ...

نظرات 4 + ارسال نظر
پریدخت سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:59 ب.ظ http://pary.blogsky.com

سلام

خیلی زیبا و پرمعنا بود .

موفق باشی .

انیتا در پارادکس دات بلاگ اسکای چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1382 ساعت 04:11 ق.ظ

باران هم اگه ... دیگه باران نیست و سیلابی بنیان افکن می شه!

سپیده چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:57 ق.ظ http://sepidehjoon.persianblog.com

سلام علی جونم بازم مثل همیشه خوب و پر معنی نوشته بودی . بارونم با ما سر ناسازگاری داره و دیگه دیر به دیر می باره شاید واسه همینه که حسرت لبخند حس می کنی آخه اون نمی یاد که غمهارو بشوره و به جاش لبخند بیاره . مواظبه خودت باش و معرفت داشته باش به منم سر بزن من منتظرم .

مریم جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:25 ق.ظ

سلام

علی اقا کارهاتون حرف نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد