ای دلت خورشید خندان
سینه تاریک من سنگ قبر آرزو بود

به بهانه ۱۸ تیر

دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
،کوه باید شد و ماند
،رود باید شد و رفت
.دشت باید شد و خواند
در من این جلوه اندوه ز چیست؟
در توا ین قصه پرهیز- که چه؟
،در من این شعله عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز– که چه؟
!حرف را باید زد
!درد را باید گفت
.سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
،متلاشی شدن دوستی است
...و عبث بودن پندار سرورآور مهر
،سینه ام آینه ای ست
!با غباری از غم
...من چه می گویم، آه
،با توا کنون چه فراموشیها
.با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست

حمید مصدق

کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!