چهره در چهره تو
خنده از خنده تو
اشک از گریه تو
شوق از برق نگاه
شور از سبزی راه
بی تو اما چه پناه
بی تو اما چه تباه

بیتوته کوتاهی است جهان

در فاصله گناه و دوزخ

خورشید همچون دشنامی برمی آید

و روز شرمساری جبران ناپذیری است

آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

درخت جهل معصیت بار نیاکان است

و نسیم وسوسه ای ست نابکار

مهتاب پاییزی کفری است که جهان را می آلاید

چیزی بگوی

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

هر دریچه نغز بر چشم انداز عقوبتی می گشاید

عشق رطوبت چندش انگیز پلشتی است

و آسمان سرپناهی است تا به خاک بنشینی

و بر سرنوشت خویش گریه ساز کنی

آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

هر چه باشد

چشمه ها از تابوت می جوشند

و سوگواران ژولیده آبروی جهانند

عصمت به آینه مفروش

که تاجران نیازمندترانند

خامش منشین خدا را

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم

از عشق چیزی بگوی

شادروان شاملو

راز

اشک رازی ست

لبخند زاری ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

چو من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با طوفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست