گر سوی مستان می روی ، مستانه ، مستانه ،مستانه  شو

گوئی در این ماتمکده احساس دردی زنده نیست

ولی بی عشق . . .

 !ز شور عشق ندانم کجا فرار کنم

چگونه چاره این جان بیقرار کنم .

بسان بوته آتش گرفته ام ، در باد ،

کجا توانم این شعله را مهار کنم ؟

رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را

برای مردم کوی و گذر هوار کنم

چنین که عشق تو ام می کشد به شیدایی

شگفت نیست که فریاد یار یار