لعنت

.در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
.نیست یک فریاد

ای خداوندان خوف‌انگیز شب‌پیمان ظلمت‌دوست
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
،در رواق هر شکنجه‌گاه پنهانی‌ی این فردوس ظلم‌آیین
تا نه این شب‌های بی‌پایان جاویدان افسون پایه‌تان را من
،به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانی‌تر کنم نفرین
ظلمت‌آباد بهشت گندتان را در به روی من
بازنگشایید




در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز
نیست یک فریاد


چون شبان بی‌ستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست
راه من پیداست
پای من خسته‌ست


پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرود کهنه‌ی فتحی قدیمی را
با تن بشکسته‌اش
تنها
زخم پردردی به‌جامانده‌ست از شمشیر و، دردی جان‌گزای از خشم
اشک می‌جوشاندش در چشم خونین داستان درد
خشم خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم


در شب بی‌صبح خود تنهاست
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنج زخم و نخوت خود، می‌زند فریاد


در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد

ای خداوندان ظلمت‌شاد
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بی‌نصیبی باد

باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شکنجه‌گاه این فردوس ظلم‌آیین

باد تا شب‌های افسون‌مایه‌تان را من
به فروغ صدهزاران آفتاب جاودانی‌تر کنم نفرین

بیا تو مرا به همه ...

همه گه شاهد و گاهی گواهند

همه گه فارغ و گاهی به زندان

همه جاری دشت خشک احسان

همه کامل برای درک انسان

*

به تاریکی شب های روشن

به خاموشی صدای گریه کردن

به آرامی طوفان دل من

به  آزادی مرغان در بند

*

مرا راهی برای فهم رندان

مرا رازی برای چشم کتمان

مرا کاری برای زنده بودن

مرا دامی به راه سیر چشمان

*

تو افکارت همه شهر خود من

تو پندارت همه جان دل من

تو چشمانت همه ناظر بودن

تو کتمانت همه مَفَّر رفتن

*

بیا راهی بگو از خانه خویش

بیا رازی بگو از غفلت من

بیا شمعی فروزیم نور باشد

بیا از او بگوئیم و از من

***
شرحی دیگر

عشق آخرین همسفر من ، مثل  تو منو رها کرد



شرحی دیگر