رویاهای من من قریه ایست قدیمی ، تو مشتی سایه اما صمیمی
قریه من به جای فولاد چشمه رو می پرستید ، چشمه رو می پرستید
قریه من خوب و صمیمی ، دلچسب و زیبا شعری صمیمی
اما دستی زرد آمد ز دوزخ آتش زد بر این قریه من
با مشتی فولاد چشمه رو دزدید بردش به سایه دادش به خورشید
قریه من رویای من بود
اون چشمه خوب دنیای من بود ، اون چشمه خوب دنیای من بود .
وقتی که ، دستای باد ، قفس مرغ گرفتارو شکست ، شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهارو می دادن ، عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش ، فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند ، تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز ، توی ابرا ، سوی جنگلای دور
دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید ، لحظه پریدن و رها شدن ، میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره ، بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف ، میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت ، به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ ، دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت