مرگ نازلی

.ازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکست
.در خانه،زیر پنجره گل داد یاس پیر
!دست از گمان بدار
!با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبودن شدن، خاصه در بهار
:نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
! نازلی! سخن بگو
مرغ سکوت ،جوجه مرگی فیجع را
درآشیان به بیضه نشسته ست
:نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی برآمدن و در خون نشست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یکدم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
داد و
!مژده داد: زمستان شکست
.و رفت

شاملو

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

فریدون مشیری

سکونت

پیوند
خانه ای نیست
یا حتی خیمه ای نیز نه
:پیش تر از آن است و سردتر
حاشیة جنگل
حاشیة بیابان
پلکان رنگ و رو رفته
که بر آن چمباتمه می زدیم
و پف فیل می خوردیم
در حاشیة یخبندانی رو به کاستی
جایی که به رنج و شگفتی
برای ماندن
حتی بدین مایه دور دست
.می آموزیم آتش بر پا کنیم

مارگارت اتوود