گفتی بناز بیش ،مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش ، مرانجاند آرزوست
آن دف گفتنت ، که برو شه بخانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست

کجایند آن همه دلسوز
در این هنگامه ماتم
که رفتند و رها کردند
من و ما را به حال هم

رهائی ریشه ما بود
همه اندیشه ما بود
ولی در آن روی سکه تبر بر ریشه ما بود
گل و گلدون و گلخونه شده امروز یه ویرونه
سر فواره ها خونه
ببین مردن چه آسونه

هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند باکی نیست
من در عجبم دوست چرا می شکند

بشکست دل و کسی صدایش نشنید
آری، دل مرد بی صدا می شکند