گفتی بناز بیش ،مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش ، مرانجاند آرزوست
آن دف گفتنت ، که برو شه بخانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
کجایند آن همه دلسوز
در این هنگامه ماتم
که رفتند و رها کردند
من و ما را به حال هم
رهائی ریشه ما بود
همه اندیشه ما بود
ولی در آن روی سکه تبر بر ریشه ما بود
گل و گلدون و گلخونه شده امروز یه ویرونه
سر فواره ها خونه
ببین مردن چه آسونه