از چه دلتنگ شدی؟؟؟؟
دلخوشی ها کم نیست

. . .


دیاری دیگر

میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست.




یادبود

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان در نوسان بود:
می آمد ، می رفت.
می آمد ، می رفت.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.

من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شدم:
حفره ای در هستی من دهان گشود.

سایه دارز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت.
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم :
تصویر را بازده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد ، می رفت.
می آمد ، می رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.

سهراب سپهری

for 268

مستان سلامت می کنند
جان را غلامت می کنند
بی دل و دستار
بی خود و خویش
صاف و صافی
بی آن که چیزی از تو بخواهند
گر چه همه چیز را داده ان به یغما
دل را جان را سلام را و خداحافظ را
نترس! چیزی از شما نمی خواهند
جز یک چکه معرفت
که در این روزگار کیمیاست
                                      ! کیمیا
                                         بخدااااا