برخیز و می بریز که پاییز میرسد
بشتاب ای نگار ، که غم نیز میرسد
یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز میرسد
ساقی به هوش باش که بیهوشی ام دواست
افسوس ، باده ، خاطره انگیز میرسد
تا بزم هست ، جمله حریفند و هم نفس
هنگام رزم ، کار به پرهیز میرسد
تا یاد میکنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز میرسد
گر میوه ی امید نیامد به دست ما
دست شما به در دل آویز میرسد
برخیز و موج را به نگون ساری اش ببین
دریادلا ! که نوبت آن خیز میرسد

،‌‌ ساعت ها رو در روی هم می نشینیم
، بی آنکه حرفی بگوییم یا حرفی بشنویم
، من و تو از پس چشمان هم ، ثانیه ها را شمارش می کنیم
، من و تو ، ما شدن را به دست سرنوشت سپرده ایم
بی آنکه بدانیم ،
من و تو ، خود می توانیم ، برگی به برگهای دفترچه سرنوشت اضافه کنیم
من و تو ، می توانیم پیشتر از این ثانیه ها ، ما شویم

تاریک

،‌ چه جای ماه
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کورسو نزند
به جز طنین قدمهای گزنه ی سرمست
صدای پای کسی
. سکوت مرتعش شهر را نمی شکند

به هیچ کوی و گذر
.صدای خنده ی مستانه ای نمی پیچد
 کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟
! چراغ میکده ی آفتاب خاموش است